بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ رسمی اقدس اکبرنژاد
شنبه 14 مرداد 1391برچسب:اقدس اكبرنژاد,با ياد شهيدان-شهيد غريب,شهيد صالح ابراهيم نژاد, :: 19:27 :: نويسنده : اقدس اکبرنژاد
باياد شهيدان شهيد غريب نام : صالح ابراهيم نژاد فرزند : يدالله محل صدور : روستاي سعادتلو تاريخ تولد : 1337 تاريخ شهادت : 18/2/60 مزار او نيز در سعادتلو هست. اين همة اطلاعات ما از معلم شهيد، صالح ابراهيم نژاد است كه از طرف بنياد شهيد هشترود ارائه شده است. نه نامي از اوست، نه تصويري، نه يادي، نه خاطره اي! هيچ چيز! و در هيچ كجاي شهر! در هيچ كجاي شهر! نه در ميدان شهر! نه در بلوار! نه در ورودي هاي شهر هيچ كجا حتي يك نامي هم از او نيست!
سلام بر تو و بر چگونه زيستنت و چگونه رفتنت! سلام بر تو كه با عنوان يك معلم شهيد تا آسمانها راه سپرده اي! ياد آن روزها بخير! چقدر خائن بودند آنهاييكه مدرسة مولوي را ويران كردند! كانون گرم خيزش هاي سال 57 و در قلب آن شور آفرين دانش آموزان آگاه و بي ادعا و مخلص و شهيد! تنها دبيرستان و به عبارتي تنها دانشگاه بزرگ هشترود در سال 57! كاش مدرسة مولوي هنوز هم زنده بود و نفس مي كشيد! كاش باز هم همه دوباره جمع مي شديم و سرودهاي انقلاب را در پهنة دنيا پخش ميكرديم! و در راهپيمايي ها مشتهايمان تا آسمان گره مي خورد و يك يك دوباره ستاره مي شديم و به آسمان پر مي كشيديم! كاش زندگي را دوباره تلاوت ميكرديم! كاش مدرسة مولوي زنده بود و ما دوباره بر روي نيكمتهاي آن مي نشستيم و درسهاي شهادت را مرور ميكرديم! و تو اي نازنين شهيد، كه از همه سبقت گرفتي، تو آنقدر اوج گرفتي كه ديگر رسيدن ما به تو از محالات است! شهادت لياقت مي خواهد. كاش مدرسه مولوي زنده بود و من مثل يك شاگرد كلاس اول پشت نيمكتهاي آن مي نشستم و الفباي وارستگي و ايثار و اخلاص را زمزمه ميكردم. درود و سلام بر بچه هاي سال 57! بخصوص بچه هاي دبيرستان مولوي آري، مدرسة مولوي هم شهيد شد! با همه بچه هايش! در حاليكه امروز مي توانست دانشگاه بزرگ عشق و معرفتي باشد براي دهها دانش آموز و دانشجويي كه در پشت ميزهاي آن، از درس اخلاص و ايمان و آزادگي لبريز شوند و دهها دانش آموز از پايگاه نوراني آن قدم به عرصة حيات و شعور و معرفت و علم بگذارند و پرچمداران آرماني ترين لحظه هاي پويش و زايش گامهاي بلند استقامت و پايداري باشند. اينك، اينجا، در اين لحظه، نه نامي، نه يادي، نه تصويري، نه خاطره اي! تو در اين غربت چه مي كشي ؟ با تو چه كرده اند ؟ در اين سرزمين هيچكس ترا نمي شناسد! اينهمه بزرگداشت! اينهمه يادواره شهيدان! تو در كدامين قله نشسته اي كه چشمهاي اين عالم ترا نمي بيند؟! حتي نور ترا هم نمي بينند! تويي كه صدايت با ذره ذرة اين خاك عجين است، تويي كه انقلاب را به ثمر رساندي! تويي كه در جبهه شهيد شدي! چرا اينك در غربت بي انتهاي يك باور تلخ نشسته اي و مبهوتانه آيندگان و روندگان را مينگري؟! تو چرا حرف نمي زني؟! در گلگشت خاطره هاي سبز، تو ستاره اي در آسمان استقامت اين سرزميني! در اين غربت چرا فرياد بر نمي آوري؟! هيچكس ترا نمي شناسد، در خانة خودت، در سرزمين خودت، در وطن خودت غريبي! هيچكس نمي داند تو چقدر بزرگي! هيچكس نمي داند تو يكي از شاگردان ممتاز سال آخر دبيرستان در رشته انساني بودي! هيچكس نمي داند تو يكروز با مشتهاي گره كرده ات تمام شهر را و طاغوت را به لرزه در مي آوردي! هيچكس نمي داند تو بيرق فتح را در بلندترين قله اين شهر و اين انقلاب بر افراشتي، شاگرد ممتاز كلاس درس! و شاگرد ممتاز جبهه هاي نبرد! كاش مي گفتي چگونه به اين مقام رسيدي! كاش مي گفتي! 33 سال است كه هر روز به بهانه اي از شهيدان تجليل ميشود ولي تو حتي در ميان معلمان هم يك معلم شهيد غريبي! حتي معلمان هم يكبار براي تو مراسم بزرگداشتي بر پا نكردند! چون هيچكس نمي داند تو چقدر بزرگي! شايد عيب از ماست كه ما آدمهاي كوچك شهيدان بزرگ را نمي شناسيم و اصلاً شايد قد نگاهمان به ارتفاع بلنداي كرامت و بزرگواري آنها نمي رسد! هيچكس ترا نمي شناسد. نه نامي، نه تصويري، نه خاطره اي. تمام شهر را نگاه كن نه روي ديوارهاي تاريك شهر، نه در ميدانهاي افسرده و پژمرده و نه در هر كجاي ديگر اين شهر نامي از تو نيست! نام تو مفقود الاثر است! در حاليكه تو آنقدر پيدايي كه تمام دنيا را پر كرده اي! اگر چه ظاهراً غريبي! مثل مدرسه ات كه غريبانه جان باخت! حتي ديوارهاي مدرسه ات هم نيست! و نه نيمكتهايي كه تو بر آن مي نشستي! و الفباي كرامت و بزرگواري و شهادت را در آن تكرار ميكردي! و نه پلكانهايي محدودي كه يكروز گامهاي بلند تو از آن تا آسمانها كشيده شد تا راهگشاي همة دلهاي بي پيرايه و مخلصي باشد كه مي خواهند قدم در آن بگذارند و راه را از همانجاييكه مانده است ادامه دهند! نظرات شما عزیزان: موضوع مطلب : <-CategoryName-> نويسندگان |
|