بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ رسمی اقدس اکبرنژاد

 

 

 

 

یاد و خاطره  مدافعان با اخلاص و رهروان راه حقیقت در هفته دفاع مقدس بخصوص برای بچه های 57 گرامی باد.



موضوع مطلب : <-CategoryName->

 

 

 

 

 

 

 

 

بسمه تعالي

 

هرگز كسي ترا به اين زيبايي نسرود!

خاطره اي ماندگار با قلم شيواي آقاي كريم مختاري

 

دوشينه پي گلاب مي گرديدم                    برطرف چمن

پژمرده گلي ميان گلشن ديدم                       افسرده چو من

گفتم كه چه كردي كه چنين ميسوزي        اي يار عزيز         

گفتا كه دمي در اين جهان خنديدم           پس واي به من

از گردنه كوچك « فتحعلي اوچان » كه به پايين سرازير ميشوي، چشم انداز زيباي درة رودخانه « كماجرود» نمايان ميشود.

در سمت راست، خانه هاي گلي روستا را مي بيني كه بر پهنة سينه كش دره چيده شده اند. بالاتر از همة خانه ها، حتي بالاتر از خرمنگاه ده ديوارهاي گلي بناي مستطيل شكلي ديده ميشود كه در مقابل آن پرچم سه رنگ سبز و سفيد و سرخ بر بالاي تيركي چوبي در اهتراز است اينجا نه تنها مدرسة اين ده بلكه تنها مدرسه اي است كه در چند ده همجوار وجود دارد و اكنون اواخر دهة چهل شمسي است...

***

برف سنگين همه جا را پوشانده است، چند روزي است كه ابرها پراكنده شده اند و ديگر برف نمي آيد، تازه سوز و سرما شروع شده است. تير چوبي گوشه اي از سقف مدرسه كه همين يك كلاس است شكسته و قسمتي از سقف فرو ريخته است. كلّي از برف در گوشة كلاس جمع شده است. بچّه ها هر قدر هم كه هيزم مي آورند گرماي بخاري نمي تواند برفها را آب كند.

معلّم امسال ما كه به او « آقا مدير » مي گوئيم، برعكس معلمهاي سالهاي گذشته كه قبل از برف سنگين و بسته شدن راهها به مرخصي مي رفتند و تا چند ماه نمي توانستند به ده برگردند، به مرخصي نرفته است و آمادة نبرد با سوز و سرماي زمستاني است. در اين روزهاي سرد، براي آنكه از سرماي داخل كلاس يخ نزنيم، به دستور آقا مدير بعد از ظهرها به مدرسه مي آئيم و نيمكتها را جلوي مدرسه مقابل آفتاب مي چينيم و در حاليكه آرام آرام چكمه هايمان را به زمين مي كوبيم درس مي خوانيم...

***

همة بچه هاي ده در همين يك كلاس هستند، از اول تا چهارم دبستان.

كلاس چهارم كه تمام ميشود، درس هم تمام ميشود و بچه ها بر ميگردند به كارهاي ده و كمك بزرگترها.

من كلاس سوّم هستم و چند تا از بچه هاي بزرگتر در كلاس چهارم.

« بهادر » هم كلاس چهارم است. مادرم مي گويد تو و بهادر بچة يك سال هستيد.

امّا من نمي دانم چرا او كلاس چهارم است، مي گويند بابايش يك سال زودتر به مدرسه فرستاده است. گاهي وقت ها حسودي ام ميشود، مي روم كنارش مي نشينم و مي گويم تو كه سال ديگر به مدرسه نمي آيي ولي من كه مي آيم، دلت آب !

***

امّا « مشهدي رشيد كريمي » كه خود بهره اي از سواد و سخنوري دارد، گويا انديشة ديگري در سر دارد، يا اين دست تقدير است كه او را با خود همراه كرده است.

روزها و ماهها مي گذرد و پائيز ديگري فرا ميرسد. من كلاس چهارم هستم، امّا باباي بهادر او را  راهي ديار غربت كرده است تا درسش را ادامه دهد، احساس مي كنم باز هم او جلو افتاد و من نرسيدم.

يك سال بعد، من نيز دومين كسي هستم كه راهي شهري دور شدم تا در منزل يكي از اقوام به ادامه تحصيل بپردازم...

***

سالها و سالها گذشت. در اين سالها هنوز « بهادر » يك كلاس از من جلوتر بود، امّا او را از نزديك نمي ديدم، ديپلم كه گرفتم تابستان با شور و شوق جواني به ده آمدم. شنيدم او هم آمده است. قبل از اينكه ببينمش آوازه اش را شنيده بودم، مردي تمام عيار و حزب اللهي، دانشگاه مي رفت، ازدواج هم كرده بود. روزي هم كه ديدمش، توي باغشان، زير درختي نشسته بود و كتاب مي خواند. ديگر صحبت از يك كلاس بالا و پائين بودن نبود، انگار او آقا « مدير » بود و من همان كلاس سوّم ...

***

از پاي ننشستم، وارد دانشگاه شدم و ليسانس گرفتم، شنيدم كه مدتهاست فوق ليسانس گرفته است، چند سالي در آزمونهاي ورودي كارشناسي ارشد در جا مي زدم كه شنيدم دكترا مي خواند، با انكه آدم چشم تنگ و حسودي نيستم، نميدانم چرا دلم مي خواست به او برسم، شايد خاطرات دوران كودكي، همسالي من با او، يك كلاس جلوتر بودنش و، نمي دانم !...

***

امّا، اين بار ديگر صحبت از يك كلاس و دو كلاس نبود، تفاوت ليسانس و فوق ليسانس نبود، در جا زدن من و صاحب منصبي او نبود، تفاوت از زمين تا آسمان بود:

                                          بهادر پرواز كرده بود.

و هيهات كه من به قلل سفيد كوه دست يابم، چه رسد به آسمانها.

و من در سوگ او نه، كه سوگواران بسياري داشت، در ماتم خاطرات آن سالهاي دور، در سوگ كماجرود بي بهادر، در سوگ مدرسه اي سقف ريخته و نيمكتهاي چيده شده در آفتاب زمستاني.

در سوگ كودكاني كه كم كم برف پيري بر سرشان باريده است، گويا همين ديروز از سوراخ سقف كلاس روي سرشان برف ريخته است، و همه در عزاي بهادر گرد هم آمده بودند.

و مي گويم: بهادر، بي معرفت، اين ديگر چه سبقتي بود ؟ لامروت، ترسيدي كه بهت برسيم؟!

او ميرود دامن كشان من زهر تنهايي چشان          

                                         ديگر مپرس از من نشان كز دل نشانم ميرود

با آن همه بيداد او وين عهد بي بنياد او                

                                        در سينه دارم ياد او يا بر زبانم ميرود

با خود خلوت كرده ام:

مي پرسم چرا بهادر پرواز كرد؟

خودم جواب ميدهم: براي اين كه او بار اضافي نزده بود، براي آنكه بالهايش را نيالوده بود.

مي گويم چرا زود ؟

جواب مي دهم: چرا دير؟ مگر هم او نبود كه در جواني به طواف خانه خدا رفت؟ چرا در جواني به ديدار صاحبخانه نرود؟!

و بعد داد مي زنم:

آي مردم، آهاي مردم، اگر مي خواهيد عمر طولاني كنيد، اگر ميخواهيد مثل بهادر جوانمرگ نشويد، هر چه مي توانيد كام خود را به چرب و شيرين دنيا بيالائيد، بالهايتان را سنگين كنيد و كمي هم حلال و حرام و حق الناس قاطي كنيد، آن وقت اگر آدم خيلي آقائي باشيد و خدا ترس باشيد روز و شب فكر و ذكرتان اين خواهد بود كه خدايا مهلت جبران مافات و حسابرسي به ما بده ! و خداوند ارحم الرّاحمين است، مهلت خواهد داد و اين مهلت مرتباً تمديد ميشود! مي بينيد به همين سادگي هشتاد سال زندگي كرده ايد: دو برابر بهادر!

***

دلم مي گيرد كه امسال تابستان به ده بروم و او را زير درختان باغشان در حال مطالعه نبينم، دلم مي خواهد ديگر به ده نروم، كاش مزار بهادر در ده بود.

مي انديشم كه بناي يادبودي براي بهادر در ده بسازم، براي يادبود مردي كه كلاس سقف ريخته و مسند بزرگترين سازمان آموزشي كشور برايش فرقي نكرد. براي مردي كه داشتن مناصب و روابط قوي كه ماية چرب و شيرين شدن كام بسياري از مردان روزگار است باعث نشد كه اسير مظاهر مادي دنيا بشود:

در اين فكر بودم كه اين چه يادبودي مي تواند باشد كه از جنس خاك و گل نباشد، امّا ديروز چيزي شنيدم: اهالي روستا در حال تخريب و نوسازي مسجد ده هستند، جرقه اي در ذهنم ميزند: مگر بهادر زماني بر مسند ستاد اقامة نماز نبود، او از هر مسندي هم اگر براي خود چيزي مي خواست، از اين مسند براي دنياي خود چيزي نمي خواست: « قل لااسئلكم عليه اجراً اِلاَّ الموَّدهَ في القربي »

و زنده داشتن ياد چنين مردي بايد با ذكر خدا و بر پا داشتن نماز عجين شود. و براي اين مهم، جا دارد كه سازمان نهضت سوادآموزي و ستاد اقامة نماز از هيچ كوششي دريغ ننمايند.

پيشنهاد اين است كه انشاءا... مسجدي به يادبود شادروان حاج بهادر كريمي و بنام نهضت سواد آموزي كه نهضت رسول الله (ص) است، و مشاركت مضاعف اهالي را نيز در پي خواهد داشت، در روستايي دور افتاده و در دل شهرستاني كه هنوز نام محروميت را با خود دارد، تاسيس شود و اين امر نه تنها تاثير روحي و ديني عميق بر نسل حاضر خواهد داشت بلكه ياد اخلاص، خدا خواهي و پشتكار مرداني اين چنين را به نسلهاي آينده نيز منتقل خواهد نمود.

                                                   آنكه به گردش نرسيد.

                                                       كريم مختاري

                                                            نوروز 81

 با سپاس و تشكر بسيار از آقاي كريم مختاري خانواده زنده ياد شهيد حاج بهادر كريمي

 

 

                    با بچه هاي سال57 (2)

 

 

 

 

 

 

 

                                                               تهيه كننده : اقدس اكبرنژاد



موضوع مطلب : <-CategoryName->
سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:اقدس اكبرنژاد,با روزنامه مغرب, :: 19:5 ::  نويسنده : اقدس اکبرنژاد

بسمه تعالي

« با روزنامه مغرب 6 شهريور 1391»

1-در بعضي خيابانهاي تهران روزنامه اي تبليغ ميشود با عنوان « مغرب »

روزنامة مغرب چه روزنامه ايست؟ خودش نوشته است:

« روزنامه اي براي خانواده هاي ايراني »

2-مغرب به گونه اي نوشته شده كه واژه غرب در آن خودش را تبليغ مي كند! اگر به واژة « غرب »  يك ميم كوچك اضافه كنيم ميشود « مـ غرب »!

واقعاً چرا غرب؟! ما هنوز هم مرعوب غرب هستيم! ما چه بد بختيم!! چرا مغرب؟! با توجه به اينكه هميشه انتخاب عناوين يا بررسي ها و تحقيق ها بر مبناي بعضي از اصول و اعتقادات و ارزش ها همراه است. شايد هم انتخاب نام مغرب به خاطر اينست كه آفتاب تمام ارزشهاي انقلابي و اسلامي به بركت وجود اين آقايان غروب كرده است! و يا اوج وابستگي و شيفتگي به ارزشهاي سرمايه داري غرب!

بالأخره روزنامة غرب به اضافة يك ميم كوچك در اولش به نام « مغرب »!

3-بعد در سمت چپ آن نوشته! « راهنماي جامع اشتغال بانوان شهر بانو»!

بعد در همان صفحه در توضيح شهربانو نوشته است:

درج رايگان آگهي هاي استخدام بانوان!

يعني اگر كسي به يك زن كارگر و كلفت و بدبخت... احتياج داشت مي تواند او را به كلفتي استخدام كند! اسمش هم اشتغالزايي براي خانمهاست!!

4-بعد در سمت چپ صفحة اول نوشته: گفتگوي نسل چهارمي با محسن تنابنده.

محسن تنابنده كيست ؟

محسن تابنده بازيگر نقش فرزند يك خاندان فراماسونري در فيلم « سن پطرزبورگ » به كارگرداني بهروز افخمي است! اسم اين بازيگر در جايي با حرف « ت » و در جايي با حرف « ط » نوشته شده! آمده اند بالاي « ط» يك كلاه گذاشته اند! اين كلاه يك ستاره 5 پر طلايي است! و وقتي به ابليسك شهر سن پطرزبورك نگاه مي كنيم اين ستارة 5 پر طلايي را مشاهده مي كنيم كه بر بالاي ابليسك است!

از نكات مهم ديگر اينكه زمان پخش فيلم سن پطرزبورگ همزمان با فيلم ملك سليمان است. ملك سليمان يك فيلم كاملاً ضد فراماسونري است كه عقايد و تفكرات اين گروه را به چالش كشيده است. اين فيلم براي اولين بار در حال ضربه زدن به نظام شيطاني فراماسونري است. فيلم سن پطرزبورگ فراماسونري در مقابل فيلم ضد فراماسونري ملك سليمان قد علم كرده است. آنها با مطرح كردن اين فيلم مي خواستند فيلم ضد فراماسونري ملك سليمان را به حاشيه برانند! اين فيلم كمدي در واقع خودش را روياروي فيلم ملك سليمان قرارداد و بسياري از مزدورانشان نقدهاي تخريبي از فيلم ملك سليمان انجام دادند ولي آنچه مهم است اينست كه مسؤلين مؤسسات دولتي و غير دولتي در عرصة هنر و سينما بايستي متوجه نمادها و حركتهاي جرياني هنري فراماسونري باشند.

5-تيتر بزرگ سمت راست صفحه كه درشت و سياه به گونه اي نوشته شده كه تمام صفحه را تحت الشعاع خود قرار داده است!

گزارش اختصاصي مغرب از حاشيه هاي حضور هيأات دولت در حرم امام (ره) مشايي: همه پا در كفش ما مي كنند!

حكايت اينگونه است كه در حرم حضرت امام (ره) كسي به عمد يا غير عمد به طنز يا غير طنز كفش آقاي مشايي را مي پوشد! اين همة دغدغة يك روزنامه است!!

6- در همان صفحة اول سمت راست تصويري از آقاي غلامحسين شيري با سرمقاله اي با عنوان « قدرت خريد مردم چگونه بالا مي رود ؟»

آقاي شيري در كنار آقاي مشايي با يك سرمقالة اقتصادي!

حتماً براي حل مشكلات اقتصادي جامعه! همراه با حل مشكل بيكاري و ساير مشكلات!

7- قيمت هر روزنامه 800 تومان!

يك سؤال از آقاي شيري و آن اينكه: آقاي شيري چند نفر از مردم هشترود به روزنامه اي كه شما تفكرات اقتصادي تان را در سرمقالة آن نوشته ايد دسترسي خواهند يافت؟! چند نفر از روستاها؟! آيا همة مردمي كه براي استخدام و حل مشكلاتشان از نظر بهداشت، آب، فاضلاب، اعتياد، فقر، كمبودهاي مادي و معنوي، بي عدالتيهاي فاجعه آميز جامعه و... به شما رأي داده اند مي توانند خيلي راحت با شما ارتباط برقرار كنند؟!

با كدام روزنامة مردمي كه بتواند حرف دل آنها را براي شما بازگويي كند؟!

حتي سايت شما هم بسته است. حتي دفتر شما هم بسته است و مردم نمي دانند چه روزهايي بايد با شما تماس بگيرند! مقالة شما حتي در سايت خودتان هم نيست! اين روزنامه چقدر به مردم هشترود حتي فقط از نظر يك اطلاع رساني ساده كمك كرده است؟!

آيا يك نفر از هزاران نفر كه به شما رأي داده اند به سادگي مي تواند به مقالة شما دسترسي پيدا كند؟! به چه قيمتي؟! چگونه؟! هر روز فقط هشتصد تومان! آنهم اگر ميسر باشد و حتي اگر روزنامه در دسترسي او قرار گرفته باشد!

 8 - حالا تفكرات اقتصادي آقاي شيري را در مقالة ايشان در روزنامة مغرب با هم مطالعه مي كنيم.

الف- تورم يك معضل در جامعه است و فشارهايش آزار دهنده است.

-      خوب، اينكه تورم هميشه يك معضل است و فشارهايش هم آزار دهنده! همواره براي مردم يك امر بديهي بوده است!

ب علل گوناگوني در شكل گيري آن سهيم است: رشد نقدينگي، چاپ بي رويه اسكناس، تحريم ها، انحصارطلبي ها، رانت خواريها و غيره.

-      همة اين عوامل از آغاز انقلاب تاكنون به نحوي در شكل گيري تورم دخالت داشته ولي معلوم نيست چرا هيچكس درصدد دفع اين عوامل نبوده است! اين خيل عظيم دكتراها، متخصص ها، مسئولين متخصص با حقوقهاي چند هزار برابر حقوق ديگران واقعاً چرا هيچ كاري نكرده اند؟!! چرا نمايندگان مردم كاري نكرده اند؟!! چرا رانتخوارها و انحصار طلبها و گردنكشان، غارتگران، مسئولين بي تعهد و... هرگز مجازات نشده اند؟!! تا افراد با تعهدتري بيايند و اقتصاد را سامان بدهند؟! بالأخره راهكار برون رفت از تورم چيست؟!

ج احساس ميشود عدم اعتماد مردم به نرخهاي تورم بخصوص از بانك مركزي وجود دارد.

-      اين عدم اعتماد چگونه اعتماد سازي ميشود؟! توسط چه كساني؟! اصلاً چرا مردم بي اعتماد شده اند؟! يعني واقعاً مردم اعتمادشان به صداقت و درستي و امانتداري مسئولين سلب شده است؟! يعني اين را واقعاً خودتان اعتراف مي كنيد؟! پس چگونه ميشود اعتماد سازي كرد؟! راه حل شما چيست؟

د نرخ تورم تيرماه سال 91 را 21/26% اعلام كرده اند در حاليكه نرخ تورم در جامعه بيش از 80% گزارش شده است. اين اختلاف شديد در اعلام نرخ تورم را چگونه ارزيابي مي كنيد؟! نرخ واقعي چيست؟!

-      آيا مسئولين ما به اين واقعيت وحشتناك اعتراف دارند و براي فرو نشاندن آن برنامه اي در دست اجرا دارند يا خير ؟

هـ - اين نرخ تورم با معدل گيري قيمت برخي از كالاهاست و اين بدان معناست كه در برخي از اجناس نرخ تورم با كالاي ديگر متفاوت است.

و از نظر مردم نرخ تورم در مسكن و خوراك و... بالاتر است.

بعد آقاي شيري راه حل ارائه مي دهد:

1-مجلس و دولت دست به دست هم بدهند تا نرخ كاهش يابد.

-      اين بدان معناست كه دولت و مجلس در طول 33 سال پس از انقلاب هيچ با هم همآهنگي نداشته اند و اگر چنانچه دست به دست هم بدهند مشكلات حل ميشود! پس چرا دست به دست هم نداده اند و چه تضميني وجود دارد كه بعد از اين دست به دست هم بدهند؟!

خوب است آقاي شيري راهكارهايي را ارائه بدهند كه از آن طريق دولت و مجلس دست به دست هم بدهند و مشكلات را حل كنند. واقعاً 33 سال پس از انقلاب آيا دولت و مجلس مي توانند هماهنگ باشند؟! راهكار آقاي شيري براي رسيدن به اين اتحاد چيست ؟

2-آقاي شيري اقتصاد مقاومتي را يكي از راههاي كاهش نرخ تورم عنوان كرده اند. آقاي شيري بهتر است اوّل يك تعريف جامع و مانعي از اقتصاد مقاومتي ارائه بدهند. اقتصاد مقاومتي اصلاً چيست؟!

اگر خيلي مهم است چرا در طول 33 سال پس از انقلاب به ذهنن هيچ نخبه اي و هيچ متخصصي و هيچ دكترايي نرسيده است؟! چرا يك انقلاب با تمام عظمتش مدت 33 سال يك موش آزمايشگاهي در دست افراد بي كفايت بوده! چرا هيچكس نميداند اقتصاد اسلامي يعني چه ؟

چرا هيچكس راهكاري منطقي و عملي براي پياده شدن اقتصاد اسلامي نمي تواند ارائه بدهد ؟ چرا همه از ناتواني و بي لياقتي دوباره به آغوش سرمايه داري پناه برده اند؟!

چرا عدالت اجتماعي در اقتصاد 33 سال پس از انقلاب گم شده است؟!

ما در طول سالهاي پس از انقلاب مي بينيم كه مشتي بي كفايت و بي تعهد و بي تخصص به نام متخصص و متعهد، اقتصاد اسلامي را مثل بازيچه اي در دستان خود مي رقصانند! و مردم سرگردان و آواره اند!

يكروز اقتصاد دولتي را تجربه مي كنند. كارخانه ها و تمام امكانات جامعه و بيت المال را زيركانه به كام خود مي كشند! بعد مي گويند اين اقتصاد جواب نداد، دوباره به دنبال راهكار جديدي براي غارت و چپاول مردم ميگردند. بعد براي سرمايه داري غربي مجوز صادر مي كنند! خصوصي سازي، مخصوصي سازي و... مطرح مي كنند. بانكها را و امكانات جامعه و انقلاب را غارت ميكنند. بعد كه خيالشان راحت شد و همه را چاپيدند براي رد گم كردن تمام دزديهايي كه كرده اند ميگويند اينهم جواب نداد!

بعد اقتصاد جامعه انقلابي را به دست عده اي رانت خوار، دزد، اختلاسگر وكسانيكه در گير زد و بندهاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و... هستند ميسپارند بعد ميگويند اينهم جواب نداد! حالا يك راهكار جديد و آنهم اقتصاد مقاومتي!

اقتصاد مقاومتي چيست ؟

اقتصاد مقاومتي هيچ چيز نيست جز نوع توسعه يافتة همان خصوصي سازي و سرمايه داري غرب! در چهره اي نو! و در غارتي نو و استثمار و بهره كشي نو براي حفظ وضع موجود به نفع سرمايه داران و مسئوليني كه در طول 33 سال پس از انقلاب فقط پستهاشان جا به جا شده است! ولي خائنانه و رندانه تمام امتيازات را فقط براي خودشان و باندشان و جناحشان حفظ كرده اند!

از آقاي شيري هم مي خواهيم به عنوان يك نمايندة مردمي بفرمايند كه چگونه و با كدام راهكارها در اجراي اقتصادي مقاومتي به عدالت اجتماعي خواهند رسيد؟! قبلاً از جواب ايشان نهايت تشكر را داريم.

3-از نظر آقاي شيري حالا يك مديريتي كارآمد لازم است ايجاد شود تا نقدينگي و پول در گردش در جامعه را به سمت توليد با هدف ايجاد اشتغال و در آمد هدايت كند.

-      مگر نه اينست كه مديريت كارآمد بايد با انتخاب افراد كارآمد ايجاد شود؟!

بايد گفت مديراني كه 33 سال تلاش كرده اند و هيچ كاري هم براي مردم نكرده اند و هيچكدام از جايشان هم تكان نخورده اند و حالا پير و فرسوده و ناكار آمد به حيات سياسي و اقتصادي و فرهنگي و... خودشان ادامه ميدهند و ادعاهايي هم دارند، و فكرشان رسوب كرده است، و اغلبشان هم وابسته به نظام سلطنتي و وابسته به باندها و جناحهاي سياسي و ضد انقلاب هم هستند، چگونه مي توانند مديريتي كارآمد ايجاد كنند؟! و يا جواناني كه هنوز بسياري از الفباي سياست و جامعه و اقتصاد و... را نمي دانند چگونه مي توانند مديراني كارآمد باشند؟! و يا افراد وابسته به باندها و جناحها كه هيچ براي انقلاب زحمت نكشيده اند و خيلي راحت انقلاب را مصادره كرده اند چگونه مي توانند افراد كارآمد براي نظام باشند؟! و مديريت تحول گرا را پي ريزي كنند؟!

يكي از آرمانهاي آقاي احمدي نژاد در تبليغاتش همين جوان گرايي و مديريت تحول گرا بود. آقاي احمدي نژاد چقدر در رسيدن به آرمانهايش موفق شد؟! هيچ؟!

يكي ديگر از آرمانهاي آقاي احمدي نژاد رسيدن به يك جامعة عدالت محور بود. ايشان به كدام عدالت اجتماعي رسيدند؟! توسط چه كساني؟! با كدام برنامه هاي اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي، سياسي و...؟!

اصلاً تمام دولتها در طول 33 سال پس از انقلاب با كدام راهكارها توانستند به جامعة عدالت محور آرماني انقلاب برسند؟!! با كدام برنامه ها؟!! آنها فقط با آرمانهاي مردم بازي كردند!! آنها فقط از امكانات و اعتماد و موقعيتها و پستهايي كه مفت و مجاني به دستشان افتاد براي خودشان سوءاستفاده كردند! آنها با فريبهاي بزرگ مردم را در سكوت و مرگ باقي گذاشتند و پستها را به يكديگر تحويل دادند و مردم بازيچه اي بيش براي آنها نبودند!

هر كه با نامي آمد و مردم را غارت كرده يكي به نام اقتصاد دولتي، يكي به نام سرمايه داري، يكي به نام توسعه، يكي به نام عدالت و همگي به نام اسلام مردم را غارت كردند. آنها همة مردم را در زير چرخ توسعه و خصوصي سازي و سرمايه داري له كردند و آنچه را كه امروز شاهد آن هستيم دستاورد همة تلاشهاي خائنانة آنها به سوي طبقه و باند و جناح و... خودشان بودند. امروز هيچكس نميداند در كجاي جغرافياي اين انقلاب سترگ نفس مي كشد؟!! هيچكس نمي داند! و شما آقاي شيري يك راهكار عملي براي رسيدن به جامعة عدالت محور براي رفع بيكاري اعتياد، فقر و فساد و فحشاء و... رهايي از سرمايه داري آدمخوار و جنايت پيشه ارائه بدهيد و همچنين يك نشريه اي كه در آن آسيب پذيرترين اقشار جامعه هم بتوانند تمام دردهايشان را به گوش شما و به گوش تمام مسئولين برسانند. نشريه اي كه مشكلات مردم توسط آن مطرح و حل شود. نشريه اي كه بلندگوي تمام آلام و دردهاي مردم باشد. از دورترين روستاها تا نزديكترين شهرها!

                                                                    اقدس اكبرنژاد



موضوع مطلب : <-CategoryName->



موضوع مطلب : <-CategoryName->

بسمه تعا لی

بند 1 سلول 23

زمستان 1353 است. سرمای شدید از درز در آهنین سلول به داخل اتاق هجوم می آورد. در راهرو طويل زندان براي تمام زندانيان فقط يك بخاري بزرگ است. اعصابم در هم ريخته است كمي مي لرزم. سردم است. اصلاً باور نمي كنم كه در كميتة ضد خرابكاري شاه هستم! كميته اي كه وقتي اسمش ميآمد موهاي بدنمان از ترس راست ميشد. سلول ما زنان بزرگتر از سلولهاي انفرادي مردان است. سلولي تاريك، مخوف، كثيف كه يك زيلوي مندرس و پاره در وسط آن انداخته اند! من ميهمان تازة اين خانة تاريك و وحشتناكم! خودم را براي يك پذيرايي جانانه از شلاقها و شكنجه ها آماده مي كنم! سرم را به ديوار سلولم تكيه مي دهم و به اين لحظه هاي كه به ندرت براي كسي اتفاق مي افتد فكر مي كنم! « ساواك »! وحشتناكترين نامي كه آن را شناخته بودم! احساس مي كنم در دام مخوفترين جلادها، روزگارم سپري خواهد شد. هيچ تمركزي ندارم، اما براي پدر و مادر و برادران و خواهرانم نگران هستم. چه لحظه هاي تلخي است! لحظه هايي پر از اضطراب، در سلولي تاريك و نمناك و وحشتناك! راستي پدر و مادرم و برادران و خواهرانم در غياب من چه مي كنند؟ بلند می شوم. در تاریکی ممتد سلول، چهارگوشة آن را به صورت ضربدر قدم می زنم. قدمهایم را می شمارم. می خواهم لحظه ها را بشکنم! می خواهم زمان بمیرد! سايه هاي خودم را مي بينم كه به سوي شكنجه گاه مي روند. صداي خودم را مي شنوم كه دارم فرياد مي زنم. پشت ميله هاي آهنين فرياد مي زنم! فرياد توحيد و عدالت و آزادي! احساس مي كنم دارم گريه مي كنم ولي هيچكس نمي فهمد! اشكهايم در وجودم سرازير مي شود و هيچكس نمي بيند! دختر جوانی هم سن و سال خودم در گوشه سلول دارد فکر می کند. از زمانيكه من به سلولم آمده ام ما اصلاً با هم حرف نزده ایم! چون هیچ یک  از ما به هم اعتماد نداریم. من فکر می کنم او جاسوس ساواک است او هم همین فکر را در مورد من دارد. زيرا ساواك براي جاسوسي در سلولها از افراد خودش مي گمارد. بالاخره سرم را بلند مي كنم و از او می پرسم چرا به اینجا آمده است؟ از معلم  فیزیکش  می گوید و اینکه در یک جریان مارکسیستی دستگیر شده است. فعلاً در اين روزها ما نسبت به مارکسیست ها یا مذهبی ها حساس نيستیم. یک هدف داریم و آنهم سقوط رژيم دیکتاتوری شاه است و پیاده کردن عدالت اجتماعی. اصلاً ما به خاطر بر قراری عدالت اجتماعی مبارزه میکنم و گرچه همة احزاب و گروهها همه با هم فعاليت مي كنيم ولي به نظر ما مسلمانان، اسلام تنها مکتبی است که می تواند این خواسته را تأمین کند.

در زندان همه چیز مجهول است. نمی دانی یک ساعت بعد چه بلا یی بر سرت می آید. نمی دانی هم سلولی تو کیست! نمی دانی خانواده ات در دوری تو در چه حالند! نمی دانی در شهر چه می گذرد! نمی دانی این آدمهای پیچیده چه ترفند هایی را اجرا مي كنند و نمي داني چگونه گرفتار مي شود يا نجات مي يابي! نمي داني چگونه شكنجه ميشوي و ميميري! هيچكس اصلاً نمي فهمد تو چگونه وارد اين دخمه شده اي! و آيا از آن سلامت بيرون خواهي آمد يا نه! تو هيچ چيز را نمي داني!

حالاآغاز یک مبارزه است، انتخاب یک راه، یک هدف و آرمان و تو انتهایش را نمی توانی بخوانی! همه چیز در زندان سه بعدی است. تصاویر ذهنی ات دارای حجم هستند. در آن سکوت و تاریکی همه چیز حجیم و جاندار و متحرک است. تمام خاطره ها اشباح زنده ای هستند که در مقابل چشمانت رژه می روند! اصلاً باور می کنی که یک روز سرد زمستان توی این دخمه تاریک به انتظار حوادث وحشتناکی باشی که ممکن است برایت پیش بیاید؟!

از تمام شدن شیفت نگهبانان و جایگزینی آنها با نفرات بعدی صبح و ظهر و شب را  تشخیص می دهيم.

در آن بالا یک پنجره کوچک و بسته است که فقط یک نور خیلی ضعیفی از آن به درون سلول می تابد. يك پنجرة مرموز. پنجره ا ي كه هر روز هزاران خاطره از آن مي تابد و يا زنده ميشود يا ميميرد! پنجره اي به وسعت ورود و خروج هزاران خاطره از اضطراب ها و دردها و سكوت ها و فريادها!

 درب سلول باز می شود و نگهبان غذا را بر زمین می گذارد. غذاي كثيف! ظرف كثيف! براي خوردن غذا قاشق و يا هر وسيلة ديگري كه بشود با آن خود را از بين برد به زندانيان نميدهند. رغبتی به خوردن ندارم، اما یک جوری باید مثل دیگران خودم را سرگرم کنم. ظرف غذا را می کشم جلو. نگاهي به آن مي اندازم! ناگهان صدای شلاق، شکنجه و فریاد، سکوت راهرو و سلول را در هم می شکند. صدای بلند بخاری بزرگی که در راهرو زندان است دیگر به گوش نمی رسد. صدای فریاد و شکنجه همه چیز را تحت الشعاع قرار داده است و انعکاس آن در دیوارها و نشستن آن در گوش و یا به تعبیری در پوست و گوشت و خون و استخوان هايم! من اينك كجا هستم؟! باور نمي كنم! ياد شكنجه هاي ساواك كه در بيرون از زندان در ذهنم جاي داشت يك لحظه آرامم نمي گذارد! هر آن فكر ميكنم كه من كي و چگونه شلاق خواهم خورد و شكنجه خواهم شد؟! با صدای هر فریاد انگار تازیانه ای بر پیکرم فرود می آید انگار این منم که دارم تكه تكه می شوم. انگار این منم که تمام بدنم پر از زخم است و بر روی زخمهايم شلاق می زنند! آري انگار روي زخمهايم شلاق مي زنند و اين بدن من است كه خون آلود و نيمه جان در كف سلول سرد رها افتاده است!

ظرف غذا را به کناری پرتاب می کنم و به لحظاتي مي انديشم كه آخرين سوسوي چراغ زندگي يك نفر دارد پرپر مي شود! يك نفر نه! يك قامت بلند و استواركه دارد ايستاده جان مي سپارد! دارد ایستاده می میرد! دیگر اصلاً اشتهایی به غذا ندارم با اينكه گرسنه ام! کمی نگران می شوم. گویا انتظار دارم که همین بلا بر سر من هم بیاید! لحظاتم اینگونه در انتظار یک لحظة سرنوشت ساز سپری می شود!

به گوشه سلولم می خزم. پتو را روی سرم می کشم. در آن تاریکی مطلق، خاطره ها از مقابل دیدگانم عبور می کنند و من گاه فکر می کنم، گاه تعجب، گاه سکوت!

آه ، اي تنهاترين

مرا بپذير! سكوتم به وسعت جغرافياي رنجهاي پنهان و به عمق همة زخمهاي بي انتهاست! دورت ميگردم ! در طواف اشكهايم صداي شكستن خودم را مي شنوم ! چه بي ادعا واژه ها مي خرامند روي احساس من !

لحظه لحظه هايم سرشار از ترنم تست. مگر ميشود بدون صداي تو باراني شد؟!

خاكم كن تا جوانه هاي سرودن تو در من سبز شود ! رودم كن تا قطره قطرة آوايم در تو انعكاس يابد! مرا از من جدا كن . مرا به انهدام بكش تا در تودوباره ببالم! مرا با خودت ببر به انتهاي اقيانوس نگاههايت و صدايم كن تا كه از خواب آشفتگي هايم رهايي يابم! دوباره پر بكشم و دلم ميان دستان تو آب شود وقتيكه هستيم مي شكند! آري تو آندم در قلب من پيدا ميشوي كه من در خودم گم ميشوم!

 بنويس، من از قبيلة ماهيهاي مرده در ساحل دريايم كه يك روز از آب حيات جا ماندم!

يا تك درختي تنها در يك بيابان و در آغوش تك نفس هاي يك طوفان!

بنويس از سلالة دردم و از نژاد شهيدان!

بنويس از جنس مهتابم ، از ذات ابرهاي باران زا، بنويس قطره قطره عشق مي نوشم، به احترام آنكه به اقتداي چشمانش قامت بسته ام! 

                                                                          اقدس اكبرنژاد



موضوع مطلب : <-CategoryName->

 

بسمه تعالي

اگر به من نگاه كني

 

صدايت ترانة باران است

و نگاهت ترنم رويشها

صدايت را مي نوشم

و احساست را نفس مي كشم

اگر به من نگاه كني

دستم را بگير

من در عمق آبي

نگاه تو

از كوچه پس كوچه هاي تنهايي

رها ميشوم

و به ميهمان اقيانوس چشمانت

دعوت

اگر به من نگاه كني

چشمهايم آلودة خوابهاي مرگ آساست

با تو بيدار ميشوم

مي خندم

دوباره پر مي كشم

مي نشينم

روي بام شكوفه هاي لبخندت

اگر به من نگاه كني

ساقة دستانم تا آسمان چيدن

خوشه هاي محبت تو

بالا مي رود

شايد بشود محبتت را چيد !

شايد بشود

باز تراويد

و طراوت يافت

اگر به من نگاه كني

مي شوم پروانه اي

 

مي نشينم

روي دستان تو

و تو

مي دمي

به غربت و سكوت لحظه هاي خسته ام حيات

اگر به من نگاه كني

مي روم به قلب كهكشانهاي دور

روي شانه هاي هر سپيده

مي گشايم آغوش

قلبم را به رود ميسپارم

دلم را به پاره هاي نور

با نگاهم از كنار قلب تو

عبور مي كنم

به سرزمين صبح مي رسم

اگر به من نگاه كني

روي بالهاي بوسه هاي گرم آفتاب

تمام صبح را طلوع مي كنم

با دل شقايق و بنفشه

تا سحر ركوع مي كنم

مي شكوفم از تبسم تو

زندگي تازه را شروع مي كنم

اگر به من نگاه كني

اي تمام لحظه هاي سبز من

با من از كرانه هاي عاشقانة سحر

عبور كن

بدان كه با نگاه خنده ات

هر نفس

به من سلام ميكني

اگر به من نگاه كني

 

                    اقدس اكبرنژاد

 



موضوع مطلب : <-CategoryName->
درباره وبلاگ
اقدس اکبرنژاد

با سلام به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
rss feed

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 58
بازدید هفته : 250
بازدید ماه : 250
بازدید کل : 259272
تعداد مطالب : 173
تعداد نظرات : 121
تعداد آنلاین : 1

Alternative content