بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ رسمی اقدس اکبرنژاد
شنبه 29 مهر 1391برچسب:اقدس اكبرنژاد,شعر نگاه تو, :: 17:28 ::  نويسنده : اقدس اکبرنژاد

بسمه تعالی

شعر نگاه تو

همه جا پر از رد پاي نگاه تست

به من نگاه كن

من خراب لحظه هاي بي تكلّفم!

بي نگاه تو

يك نعش مرده

بي حضور و بي تكلّمم!

همه جاي دفتر شگفت خاطرات من

پر از غريو و ازدحام شعرهاي نگاه تست!

كاش با نگاه تو

شب سيه

دوباره مي شكست!

عمر شب

به انتهاي مي رسيد

كاش بيداري مي دميد

روح پاكي و صداقت سحر

دوباره مي شكفت

كاش چشمان تو باز

شور طراوت مي يافت

مهربانيها را مي نوشت

خوبيها را مي نگاشت

كاش ميشد كه دوباره

بر نگاه تو تكيه زنم

من تمام عمر

مريد قصه هاي ژرف چشمان توام!

براي من

دوباره

قصه هاي ژرف و آشنا بگو!

دوباره با من

از ستاره ها عبور كن

تا به شوق تو

بسازم آشيانه

در دل سحر

و بگذرم

از اوج  هاي و هوي

اين زمانه

و از كرانه هاي پر خطر

بي خطر! 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 



موضوع مطلب : <-CategoryName->

بريده اي از زندگينامه ام (4)

در ادامه قسمت(3)

حالا يك پرندة سبكبالي هستم كه پيام خون را به روي بالهاي سپيدم مي نويسم و از سرزمين شب درد و شكنجه به سوي قبلة آرمانهايم بال مي گشايم. غمگنانه و غريبانه پرواز مي كنم تا خود را به آشيانة سبز تعهداتم برسانم.

مرا به اتاقي راهنمايي مي كنند كه بايد لباس زندان را تعويض كنم و لباسهايي را كه اولين روز تحويل داده ام پس بگيرم و بپوشم.

پس از چند لحظه كه نميدانم چقدر طول مي كشد خود را از درب بزرگ زندان بيرون مي اندازم و وارد فضاي آزاد بيرون از زندان مي شوم! هواي بيرون و عالم بيرون عالم ديگري است!

مي روم ولي احساس مي كنم كه همة اشياء به چشمانم چسبيده اند. تاريكي سلول بر مردمك چشمانم اثر گذاشته است. مي روم و مردم را مي بينم كه براي شب عيد خود تدارك مي بينند. دقيقاً نمي دانم از كدام درب كميتة مركزي آزاد شده ام. جايي را مي بينم كه همه دارند خريد مي كنند. غير از اينكه عالم بيرون غير از عالم داخل سلول است و اصلاً دنياي بيرون از سلول با دنياي سلول تفاوت فاحشي دارد ولي براي من تعجب آور است كه من از كدام درب آزاد شده ام كه وارد محوطه اي شدم كه همه نوع مواد غذايي و ساير چيزها در آن و حتي البسه در آن فروخته مي شود. شايد آن سرزمين مخوف به جاهايي راه دارد كه ما هرگز نمي دانيم و آنها را نمي شناسيم. از ترس اينكه ساواك هنوز دنبالم هست حتي راه را برنمي گردم تا آن شناسايي كنم!

وارد خيابان ميشوم. مردم را مي بينم كه مي دوند، يكي زنبيل به دست، يكي با كيف اداره. آنهاييكه زندگيشان در همان زنبيل خلاصه شده است! آنهاييكه تمام حيات و احساسشان در همان كيف گنجانده شده است!

همة مردم اشباحي هستند كه هر يك دنيايي را در خويش پنهان دارند هيچكس را به خلوت ديگري راهي نيست. جهاني از انديشه ها، آرمانها و آرزوها در آنها خفته است.

همه مي دوند، همه نگران هستند. همه سردرگم! همه از هواي مسموم جهان تك بعدي حاكم، دنياي مملو از « ايسم »هاي گوناگون تنفس مي كنند. همه در هواي مسموم اين جهان بي تعهد نفس مي كشند. همه مي دوند اين هواي مسموم را تنفس مي كنند! هواي مسمومي كه در آن چشمهاي خائن مي چرند. فضاي مسمومي كه در آن بدنهاي شيطاني عريان هستند و بزكهاي تند بوي گند فحشا را مي پراكند! دستها خون آلود است؛ انديشه ها در زنجير... !

همه به سوي يك نقطه مي دوند، همه به يك نقطه نگاه مي كنند، همة حواسها متوجه يك نقطه است، همه دارند قمار مي كنند، همه دارند زندگي را مي بازند! همه به يك نقطه خيره هستند. همه دستهايشان را به دريوزگي تمدن گشوده اند! دستهاي تكّدي بوي حقارت مي دهد! همه خود را فراموش كرده اند. همه دستهايشان تا مرز سياه بردگي استعمار گشوده است. از بيگانه محبت طلب مي كنند. با دلهاي مرده و سياه عشق مبادله مي كنند! عزت و شرف مي فروشند. حقارت و ظلم مي خرند، دستهايشان براي دريوزگي حتي يك قطرة باران گشوده است! و روبهان بر دستهاي پينه بسته شان پوزخند مي زنند. همه در بركه هاي دور به دنبال آب حيات مي گردند. مرغكان عاشق دلشان را در منجلابهاي تمدن سياه رها كرده اند از پي دانه  و آب! در شبهاي ظلمت انديشة آنان هيچ ستاره اي سوسو نمي زند! در سنگلاخ توحش متمدن! حتي كوره راهي براي عبور نيست! داغها را به سينه حمل مي كنند! زخمها را به آب ديده مي شويند ولي هرگز ابوذروار فرياد نمي زنند كه اين كاخهاي ظالم و اين كوخهاي مظلوم هيچ سنخيتي با هم ندارند. در اين جنگلي كه بر پا هست، هيچ مشتي سبز نميشود، هيچ مشتي به سينة ظلم كوفته نمي شود و ما منتظر هستيم آسمان باراني دلها ببارد، چشمه هاي زلال انديشه ها جاري شود، مرغكان عشق در دستان تفاهم و صداقت آشيانه بسازد. و ما منتظر هستيم كه روزي اين جنگل به حركت در آيد، اين جنگل همه جا را سبز پوش كند!...

همه مي دوند، همه به يك نقطه مي دوند. بسياري سينه هايشان از كينه ورم كرده است! بغض خصومتشان دارد مي تركد! بسياري شكمهاشان پيه بي تفاوتي بسته است؛ به نظر مي رسد كه هر چه ميخورند گرسنه تر مي شوند؛ هر چه به چنگشان مي آيد مي قاپند و حريص تر مي شوند؛ شكم هايشان ورم آورده، مغزهايشان كوچك شده، مغزهايشان از ناتواني دارد ميميرد. انگار همة اين دنيا براي آنها آفريده شده است! انگار هميشه زنده هستند! انگار مرگ را باور ندارند. فكر ميكنند همه ميميرند فقط آنها زنده ميمانند. فكر مي كنند همه چيز نابود ميشود فقط آنها ماندني هستند. تلاش ميكنند به هر قيمتي كه شده به خواسته هايشان برسند، به قيمت خيانت، دزدي، جنايت فريب، نيرنگ و...

همه به يك نقطه مي دوند و در عين حال از يكديگر مي گريزند. چهرة واقعي شهر زير نقابي از بزك هاي تند پنهان است و سعي مي  كند عيب و نقصش را در زير آرايش هاي كاذب مخفي كند! فرو رفتگي ها، ديوارهاي كاهگلي فرو ريخته، جدول هاي متلاشي دو سوي خيابان همه در غباري از ابهام فرو رفته اند. دردها متورم هستند.

بعضي ها پشت بنزهاي آخرين سيستم كه اگر بنزهايشان را بگيري همة بادشان خالي مي شود. اين همه ازدحام، اينهمه دويدنها، اينهمه برو بياها در كوچه هاي پيچ در پيچ پوچ گرايي وينهليسم!

شهر در غباري از ابهام فرو رفته است! از گوشه گوشة آن بوي تعفن مي آيد. بوي برخي از روسپيان اعدام شده، بوي گند شراب فروشيها، بوي تعفن كاباره ها، بوي آدمهاي آلوده به لجن، در لجن، با لجن،... بوي بركه هاي پير، بوي مردابهاي خسته، بوي تند خفقان. آنقدر كه نميشود نفس كشيد؛ آنقدر كه نمي شود زنده بود. آدم به خودش هم شك دارد، در آن هوايي كه آدمها از خود بيگانه هستند. آدمها لاشه هاي بي اراده اي هستند كه اينسو و آنسو تلوتلو خوران بر شانة هم ميلغزند. همه بي اختيار هستند. همه به دنبال چيزي مي گردند. هر كس گمشده اي دارد. هر كس به دنبال گمشده اش مي گردد، امّا هيچكس به دنبال خودش نمي گردد. هيچكس فكر نمي كند خودش را گم كرده است. هيچكس به دنبال خويش گم شده اش نمي گردد! همه مي دوند تا كسي را پيدا كنند. تا چيزي را پيدا كنند. همه به دنبال گمشده اي مي گردند ولي نمي دانند كه آن گم شده خودشان هستند! همه به يكديگر دروغ مي گويند ولي نمي دانند كه به خودشان دروغ مي گويند. به يكديگر خيانت مي كنند و نمي دانند كه به خودشان خيانت مي كنند. همه با خودشان بيگانه هستند، خود را رها كرده اند! دلشان براي خودشان نمي سوزد! به دنبال « من » هستند. به دنبال « نفس » خود هستند. نفس سرگردانشان!

آنهايي كه به دنبال نفس خود مي دوند، مي خواهند همه جهان را به كام خود بريزند، مي خواهند همه چيز را قرباني خود كنند. آنها به دنبال « من » هستند، به دنبال عشق هاي دروغين، به دنبال عشق هاي كاذب، به دنبال فريب هستند، به دنبال نيرنگ،... فكر مي كنند عاشقند، عاشق « من » خويش هستند! فكر مي كنند ديگري را دوست دارند « من » خويش را دوست دارند! همه چيز را به پاي او مي ريزند، همه چيز را قرباني بتهاي « نفس » خويش مي كنند، قرباني بتهاي « من » خويش مي كنند! همه چيز را، زندگي را، آبرو را، شرف را، انسانيت را، همه و همه چيز را ! بوي گند عشق هاي كاذب كه هوسهاي زودگذر را يدك مي كشد و همه جا را مسموم و آلوده كرده است!

چگونه در كدورتها، بي قيد و بنديها، بي عدالتيها،... عشق زنده ميماند؟ من مرگ عشق را باور مي كنم وقتي كه دختران جوان از ماشينهاي شخصي پياده مي شوند! من مرگ عشق را باور مي كنم وقتي كه حقيقت ذبح مي شود و همة خوبيها قرباني مي شوند!

تاريكيهاي ممتد زندان چشمم را نابينا كرده است! نور آفتاب و روشنايي چشمم را مي آزارد! و از طرفي هم خيال مي كنم تمام آدمها، ماشينها، خيابانها و... به چشمانم چسبيده اند! گر چه چشمانم از نور آفتاب نيمه بسته است ولي سعي مي كنم همة نقشها را خوب به خاطر بسپارم. باور نمي كنم كه به خانه مان برميگردم. آري از همان روزي كه پايم به آنجا رسيد هرگز فكر بازگشت به خانه مان به ذهنم خطور نكرده است و صداي پدرم انگار پشت سرم طنين انداز است كه مي گويد: كاش برگردي دخترم!

به خانه نزديك مي شوم. با خودم مي گويم كه حالا هر كسي از افراد خانواده مان به چه كاري مشغولند، اگر مرا ببينند، اگر مرا ناگهان ببيند چه مي شود؟ از شادي چه خواهند كرد؟ اصلاً چه تغييراتي در خانه مان بوجود آمده؟! و شنيده بودم پدرم براي آزادي من و برادرم خانه و مغازمان را مي فروشد! و حالا آيا پدرم خانه را فروخته؟ آيا مغازه را فروخته؟ آيا براي آزادي ما از زندان اقدام كرده؟ اگر خانه را بفروشد چه مي شود؟ چقدر بد مي شود...!

 در همين افكار در هم و برهم هستم و سوار بر بال نسيم از كوچه هاي شهر مي گذرم كه ناگهان خود را پشت درب حياط خانه مان احساس مي كنم! دلم از شوق لبريز ميشود! بعد، لحظه اي خودم را پيدا مي كنم و نفس عميقي مي كشم. قلبم را كه مي خواهد از جا كنده شود آرام ميكنم! من همراه برادرم به خانه باز ميگرديم فرياد شادي از پنجره هاي خانه مان به كوچه و خيابان ميريزد! و فرياد شادي خانه و كوچه را پر مي كند! و پدر و مادرم و همة اهل خانه گريه مي كنند! من هم گريه مي كنم! ما دو بازگشتيم! ما هنوز زنده ايم!

                                                    اقدس اكبرنژاد



موضوع مطلب : <-CategoryName->

قرآن !
من شرمنده توام
اگر از تو آواز مرگی ساخته ام ، كه هر وقت در كوچه مان آوازت بلند میشود
همه از هم میپرسند
"
چه كس مرده است؟ "
چه غفلت بزرگی
كه می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل كرده است .
قرآن !
من شرمنده توام
اگر ترا از یك نسخه عملی به یك افسانه موزه نشین مبدل كرده ام .
یكی ذوق میكند كه ترا بر روی برنج نوشته،
یكی ذوق میكند كه ترا فرش كرده ،
یكی ذوق میكند كه ترابا طلا نوشته ،
یكی به خود میبالد كه ترا در كوچك ترین قطع ممكن منتشر كرده
و ... !
آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی كنیم ؟
قرآن !
من شرمنده توام
اگر حتی آنان كه ترا می خوانند و ترا می شنوند ،آنچنان به پایت می نشینند كه خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .
اگر چند آیه از ترا به یك نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند
"
احسنت ...! "
گویی مسابقه نفس است ....
قرآن !
من شرمنده توام
اگر به یك فستیوال مبدل شده ای
حفظ كردن تو با شماره صفحه ،
خواندن تو آز آخر به اول ،
یك معرفت است یا یك ركورد گیری؟
ای كاش آنان كه ترا حفظ كرده اند ،حفظ كنی ،
تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نكنند .
خوشا به حال هر كسی كه دلش رحلی است برای تو .
آنانكه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می كنند ،گویی كه قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.
آنچه ما با قرآن كرده ایم تنها بخشی از اسلام است كه به صلیب جهالت كشیدیم و حالا از کم کاری خودم شرمنده باشم یا توهین دیگران؟

                                              
دكتر شريعتی



موضوع مطلب : <-CategoryName->

بريده اي از زندگينامه ام (3)

عجيب ترين حادثه!

همه جا تاريك است، همه جا مبهم، مثل جاده مي روم، مثل جاده پر از پيچ و خم خاطرات تلخ و شيرين مي روم. مثل جاده تشنه هستم. تشنة عبور رهگذران! تشنة تشنه. مي خواهم تمام صبح را يكجا بنوشم، مي خوام تمام سپيده را يكجا ببلعم! همة زندگي را در ميان بازوان خسته ام مي فشرم. قلبم مي طپد. انگار مي خواهد از قفس سينه ام به بيرون بپرد!

سرم را روي قلبم مي گذارم، صداي ضربانش را مي شنوم. احساس مي كنم زنده ام. قلبم همچنان با طپش يكنواخت خود مرا به رفتن تشويق مي كند. با آهنگ طپش قلبم مي روم. قلبم سرزمين ناشناخته اي از رنجهاي پنهان من است. سرزميني كه هزاران چشمه درد از آن مي جوشد، هزاران غصه در آن جوانه مي زند و هزاران اندوه در آن مي شكوفد!

اين درياي ژرف، اين جنگل بي انتها، اين جاده طوفاني، قلبم، اين گنجينة ناشناخته، اين سرزمين تسخير ناپذير، گاه چه آرام و مطمئن، چه ساكت و بي ريا، در سينة من مي نشيند و مبهوتانه مرا مي نگرد! و گاه با من مي طپد، با من مي خروشد، با من مي خندد، با من مي گريد، با من مي خواند، برايم قصه مي گويد. برايم غصه مي خورد برايم معنا ميكند، راهي ام مي كند، بازم ميدارد با من مي سرايد، با من مي طپد، مي طپد، مي طپد...

دستانم را روي سينه ام مي گذارم، شروع مي كنم به قدم زدن. مثل روز اول كه تازه وارد بودم و براي اينكه حوصله ام سر نرود تند تند قدم ميزنم. چند بار طول و عرض اتاق را طي مي كنم. بعد قطرهاي اتاق را مي پيمايم. نميدانم چرا سعي ميكنم همه جا را به دقت نگاه كنم، هيچ چيز را از ديده فرو نگذارم. مي خواهم تصوير تمام اتاق را در ذهنم نقاشي كنم. مي خواهم همة آن اتاق را با همة خاطراتش يكجا با خودم ببرم. همة لحظه ها را، همة صداها را و تمام حجم اتاق را با هر چه كه در آن هست مي خواهم به دست ذهنم به امانت بسپارم تا روزيكه اگر از اين سفر بازگردم آنها را به من بازگرداند و من ميدانم كه ذهن امين من بي آنكه خيانتي در اين امانت كند يكروز آن را به من بر ميگرداند!

آن پنجرة كوچك، آن روزنة اميد، آن نقطة نوراني در ظلمت بي انتهاي سلول، آنجاييكه از لحظه ورودم به سلول همدم چشمهاي تنهاي من است و من از نگاهش پيام روز را مي شنوم و بيش از هر كجايي دوستش مي دارم، آنجا، نگاهم بر آنجا خيره ميماند. آنجاييكه هر صبح با او سلامي دارم و هر غروب خداحافظي! هماني كه صبح و شام را به من مي شناساند!

من شب را از آنجا احساس مي كنم و روز را از آنجا مي بويم. مثل قاصدكي است كه پيام گذشت زمان را به گوش من مي رساند! چه صادق و صميمي است يار تنهايي من! بي ريا و بي كينه! يك آن ديده از من بر نمي گيرد! يك لحظه از من غافل نيست. آن دريچة كوچك درست در بالاترين قسمت ديوار اتاق به اندازة يك مربع كوچك شايد سي سانتيمتر در سي سانتيمتر. آن ديوارها كه همواره مراقب من هستند، آن ديوارهاي مهربان كه گر چه مرا در حصار آغوش خود مي فشرند، امّا سعي در محافظت من دارند! گوئي هرگز نمي خواهند مرا تحويل جلادان ساواك بدهند! آنها همدم غصه هاي من هستند، با من بيدار مي شوند، مرا مي پايند، بي من نيز بيدار هستند، بي من نيز گريه ميكنند! بر آنچه كه شايد هرگز كسي نديده و آنها ديده اند و كسي بر آنها نگريسته و آنها گريسته اند! و چه بر آنها گذشته! و مي دانند در اين بيغوله چه كساني آمده و چه كساني رفته اند! و خلاصه رازهايي است كه براي هميشه در سينة ديوارها مدفن است. براي ديوارها هم گريه مي كنم. آنها چه بارهاي سنگيني از درد را تحمل مي كنند ولي ايستاده اند و عجيب كه از درد فرو نمي پاشند! در خود مي گريند! ديوارها فرياد مي زنند و من تعجب مي كنم چرا كسي نمي شنود! چرا كسي به آنها پاسخ نمي دهد! چشمهاي ديوارها اشك آلود است و گونه هايشان خيس! من صداي ديوارها را مي شنوم، آنها گاه نيز مي خندند، از شوق مي خندند! آنها گر چه نمي گذارند كه چشمان من آنسوي افق هاي سبز و آبي را نظاره كند امّا همين قدر كه مرا در كنار خويش از گزند جلادان ساواك محفوظ مي دارند خرسند هستند! آن چهار ديواري هرگز در وظيفه اش تعلل نمي ورزد تا آخرين لحظه با لبخندهايش مرا بدرقه مي كند!

و اكنون چشمانم در ذره ذره هاي آن اتاق كوچك سير مي كند. مي رسد به آن پنجرة كوچك، توقف مي كند مي رسد به آن روزنة اميد كه دارد مي خندد، او را مي بيند كه از هميشه مهربانتر است، از هميشه خوشحالتر. از جاي بر ميخيزم. دارد مبهوتانه مرا نگاه مي كند، خنده اي پنهاني بر لبانش مي نشيند مي داند كه با او وداع مي كنم. مي خواهد دستهايش را بگشايد و مرا از همان روزنه، از قفس سلولم به بيرون پرواز دهد! ناگهان صداي مهيب درب سلولم را مي شنوم. حسي مبهم را در دلم احساس مي كنم. گويا مي خواهم از آن تاريكخانه راهي به روشنايي بگشايم. درب سلول بر روي پاشنة خود مي چرخد و من مبهوتانه متوجه حضور نگهبان در كنار در سلول مي شوم. در كاملاً باز مي شود. نگهبان مي گويد: وسايلت را جمع كن آماده شو! يك مرتبه جا مي خورم براي چه؟! مرخص مي شوي! مرخص مي شوم؟! حتماً اينهم دام تازه ايست. ساواك تا حسابي حال ما را جا نياورد كه آزاد نمي كند. شايد اين هم نقشه اي است. حالا بايد منتظر بشوم تا ببينم نقشه بعديشان چيست! البته اين را مي دانم كه رژيم زندانيان سياسي را آزاد مي كند تا از ارتباطات آنها رد پاي افراد مشكوك را پيدا كنند! بهر حال بايد سريع آماده شوم و سلول را ترك كنم! نگاهي به هم سلوليم مي كنم. آن دختر جوان با چهره اي دلنشين كه تازه ديپلم گرفته است و به اتفاق دبير فيزيك و برخي از دوستانش فعاليت زير زميني دارد. من زياد به او اطمينان نمي كنم. زياد با او صحبت نمي كنم، چون از قبل شنيده ام كه ساواك افراد خودي را به عنوان زنداني سياسي، به سلولها مي فرستد تا از زندانيان اطلاعات بگيرند. او ظاهراً دختر خوبي است. دختري مهربان... ما هر دو در صحبت كردن با هم احتياط مي كنيم. راجع به گذشتة خودمان اطلاعاتي نمي دهيم. شايد او هم همان احساسي را دارد كه من نسبت به او دارم، امّا بالاخره هر چه هست ما روزهايي را با هم سپري كرده ايم، در غمها و ناراحتيهاي هم شريك بوده ايم، در رفع مشكلات تا جاييكه مقدور بوده به هم كمك كرده ايم، چه شبها كه با هم تا صبح بيدار مانده ايم! و حالا چشمان من كه هر صبح عادت ديدن او را دارد مي خواهد براي هميشه از او خداحافظي كند. از طرفي هم من مي روم و او مي ماند و اين براي من غم انگيز است. شايد هم من مي روم ديگري مي آيد همچنان كه روزي كه من آمدم يكي مرخص شد و رفت. بهر حال آرزو مي كنم كاش با هم آزاد ميشديم. نميدانم پس از من او چه سرنوشتي خواهد داشت. آيا ممكن است روزي باز يكديگر را ببينيم؟! برايش دعا مي كنم كه زودتر آزاد شود. هر دو مي گرييم، خدايا عجب دنيايي است! در گذرگاه زندگي، انسانها با چه كساني و در كجاها روبرو مي شوند! در بيدادگاه شاه! در دردآورترين لحظه ها! اتفاقي كه براي يك هزارم افراد هم به ندرت مي افتد! و من با اشكهايم خداحافظي مي كنم. و هر دو از هم جدا ميشويم! در حاليكه هزاران حرف براي گفتن داريم و نمي توانيم حتي يكي از آنها را نزد زندانبان خود بگوييم و حتي در خلوت سلول نيز به هم نگفتيم! با در و ديوار سلولم و با تمام هر آنچه كه مرا در خويش گرفته اند و در طول آن مدت هر يك به گونه اي به ياريم شتافته اند با آخرين نگاه هايم خداحافظي مي كنم! با دستان دردمند دلم، ديوارها را نوازش مي كنم. با چشمانم آن پنچرة كوچك اميد را مي بوسم. دست دلم را بر سر و روي تمام آنچه كه تا آن لحظه به همراهيم نشسته اند مي كشم. اشك دلم به پاي بدرقة مهربان آنها مي ريزد. ما همه با هم مي گرييم و من احساس مي كنم آنجا را با تمام تلخيهايش دوست دارم من آرمانم را در باغچه سلولم مي كارم تا يك روز اشكهايم آبياريش كنند و آفتاب اميد از آن دريچة روشن بتابد و سر سبزيش از همان روزنه تمام عالم را در آغوش بكشد!

زنجيرها به ظاهر از پايم باز مي شود، امّا زنجير بردگي خارج از سلول شكننده تر است. آماده رفتن مي شوم چيزي هم براي برداشتن ندارم. لحظه اي بعد صداي درب سلولم را مي شنوم كه بسته مي شود.

وارد راهرو زندان مي شوم. مرا از جاهايي عبور مي دهند كه آنها را نمي شناسم. ولي آن راهرو مخوف، با آن بخاري بزرگ كه تمام سلولها را تقريباً گرما مي بخشد و من گاهي از كنارش عبور مي كنم، مي شناسم و به صداقتش كه صميمانه روز و شب به ما گرما مي بخشد ايمان دارم و سلامش مي كنم.

ديگر پارچه اي روي سرم نيست كه محيط اطراف خود را نبينم و نشناسم. وارد راهرو ميشوم. به محض ورود به راهرو با صحنة عجيبي روبرو ميشوم.

در پشت درب تمام سلولها، تمام زندانيان رو به درب سلول خود و پشت به يكديگر صف در صف ايستاده اند! سرهايشان پايين است! من نمي فهمم آنها را براي چه از سلولها بيرون آورده اند! آيا مي خواهند آنها را به حياط ببرند و يا براي همگي آنها صحبتي دارند. من نمي فهمم براي چه! امّا مي بينم كه همه در يك سكوت ممتد منتظر هستند! منتظر چه؟ نميدانم! شايد آنها براي بدرقه من آمده اند! بي شك پيامي دارند! پيامشان چيست؟! آنها براي چه از سلولهايشان بيرون آمده اند و چرا در لحظه اي كه من مي خواهم زندان را ترك كنم؟! و درست در لحظه اي كه درب سلولم بسته ميشود آنها همه آماده ايستاده اند؟!... عجب!

آنها با بيرون آمدن از سلولهايشان چه حرفهايي براي گفتن دارند؟! آنها با سكوتشان چه پيامي دارند؟ اين اشباح نوراني براي چه يكباره در لحظة عبور من جان گرفته اند؟! اين سروهايي كه در دو سوي خيابان راهرو سرخم كرده و با تعظيم هايشان بدرقه ام مي كنند، چه كساني هستند؟! چرا در اين لحظه؟! اين لحظة شگفت آور؟ چرا يكساعت زودتر نه؟ چرا يكساعت ديرتر نه؟ و درست در لحظة وداع من!... آيا تصادف است؟ نه! هرگز! اينها از سلولهايشان بيرون آمده اند كه چه بگويند؟ اينها چه حرفهايي دارند؟! چه پيامهايي دارند كه اينگونه زخمي و پا برهنه و سراسيمه به بيرون از سلولهايشان هجوم آورده اند؟! براي چه در پشت دربهاي سلولهايشان اجتماع كرده اند؟! خدايا اينها مي خواهند چه بگويند؟ اينها از كي مرا مي شناسند؟ اينها كي با من آشنا شده اند؟ اينها كه هرگز مرا نديده اند! اينها كه مرا نمي شناسند، اينها مگر همانهايي نيستند كه شبها در زير شكنجه ها فرياد مي زنند؟! اينها مگر همانهايي نيستند كه پا برهنه در بيدادگاه شاه آزادي را فرياد مي زنند؟! زندگي را تفسيرميكنند، با مبارزه و ايثار و مقاومت! اينها مگر همانهايي نيستند كه ناخنهايشان را كشيده اند! و كف پاهايشان را تيغ زده اند و خون و چرك فواره زنان سطلها را پر كرده اند! و در آن حالت فريادشان گوش ها را كر ميكند! اينها مگر همانهايي نيستند كه بدنشان را سوزانده اند بر آن نمك پاشيده اند تا اقرار بگيرند. اينها مگر همانهايي نيستند كه در برابر شوكهاي الكتريكي مقاومت مي كنند. و يا از پشت صندليهاي داغ آمده اند! با صداي بلند قرآن مي خوانند، با فريادهايشان سكوت را مي شكنند، شب را به زنجير مي كشند! اينها مگر از دل سپيده ها نجوشيده اند؟! اينها مگر روشنايي را هديه نمي آورند و نياورده اند! با دستهاي بريده، با پاهاي زخمي، با بدنهاي سوخته، با پيكرهاي استخواني... اينها چه مي گويند؟ اينها چه كساني هستند؟ اينها براي چه بيرون آمده اند؟ اينها براي چه به بدرقة من آمده اند؟  حرفشان چيست؟ اينها چه كساني هستند از كدام قبيله اند؟ اينها از كدام ديارند؟ پس چرا ساكتند؟ چرا خاموشند؟! چرا از اين سكوت درد مي چكد؟! چرا از اين سكوت فرياد جاريست؟! چرا اين سكوت مي دود، چرا اين سكوت مي خندد؟ آيا شما پيامي داريد؟! آيا حرفي داريد؟! اينك من قاصدكي از ديار شما هستم، گر چه به سرزمين ظلمت باز ميگردم، به آنجاييكه تمام اندشه ها را به زنجير كشيده اند! امّا شما آيا حرفي داريد؟! پيغامي داريد؟! براي چه كساني؟ براي آنهاييكه مرده اند يا زنده؟! براي دلهايي كه مي طپند يا خاموشند؟! براي عزيزترين لحظه هاي مكتوبتان؟! براي دلهايي كه منتظر شما هستند؟! براي چشمهاييكه ثانيه ها را مي شمارند؟!

براي آن يك لحظه عبور چقدر حرفها براي گفتن است، چقدر پيام براي شنيدن! همة پيامها را مي خوانم در يك نگاه! ميگوئي نه! گوش كن: دخترم را خيلي دوست دارم! مادرم هميشه گريه مي كند و منتظرم است! خواهرم راهم را ادامه دهد! برادرم تفنگم را به دوش بگيرد! همسرم تنهاي تنهاست! همسرم، فرزندانم امانتهاي من هستند در دست تو...  من راه را تا اينجا آمده ام... تو ادامه بده! تو هر كه هستي، در هر كجاي اين جهان بي انتها! و تا هر كجا كه مي تواني!... شايد در زير شكنجه دژخيمان شهيد شوم و شايد يك سحر تير باران! و شايد اعدام! هيچكس نمي داند!

پيام ما را به بيرون از اين دخمه، به هر كجا كه سفر ميكني همراه ببر... از هر گذرگاه كه ميگذري همراه نسيم، تا سرزمينهاي دور ناشناخته...! تو ميروي، تو سرود استقامت ما را بخوان در گوشه گوشة اين خاك، با نسيم پروازه ده عطر پيام ما را. آمدي. ديدي و خواندي. آنچه را كه در افسانه ها خوانده اي و مي خواني. از اين پس تكرار كن ما را و خودت را در گوش گذرگاههاي تاريخ!...

چرا اينطور همه صف در صف به بدرقة من آمده ايد؟ چرا اينگونه مرا نگاه مي كنيد. من چگونه پيام شما را به گوش نسلها برسانم! وقتي يادم مي آيد كه بيشتر شما در زير شكنجه ها جان خواهيد داد و هرگز به خانه هايتان باز نميگرديد قلبم مي خواهد بتركد. قلبم مي خواهد منفجر شود! اين امانتها چيست در دستهاي خستة من؟! در دستهاي ناتوان من؟! من چگونه اينهمه امانت را به دست صاحبان آنها برسانم؟! بي شك بيشتر شما هرگز باز نميگرديد. هرگز... من چگونه مي توانم اينهمه خوبي را بين مردم تقسيم كنم! اين نوشته ها چيست كه به دست من ميدهيد؟ بار اين امانت بر دوش من سنگين است. چرا نمي گذاريد كه من بروم و بعد از سلولهايتان بيرون بياييد، چرا حالا كه من دارم مي روم با بارهاي سنگين پشت مرا مي شكنيد؟! من با يكدست چگونه... چگونه اين بار را تا مقصد برسانم؟! اگر پايم بلغزد!... اگر در سنگلاخها و كوره راههاي زندگي زمين بخورم و امانت شيشه اي شما بشكند! اگر از كاروان جا بمانم! اگر در بيابانهاي تاريك گم شوم! اگر در پيچ و خم حوادث به بن بست برسم! اگر... اگر... اگر دستانم قدرتش را از دست بدهد، اگر چشمانم بينائيش را از دست بدهد و يا پاهايم توان رفتن را! اگر دلم بميرد! اگر... اگر... از اين جاده تا صراط مستقيم راهيست طولاني!... چه خطرها كه مرا تهديد نمي كند! چه نشيب و فرازها كه مرا در خويش نمي پيچد! خدايا چرا اينها از سلولهايشان بيرون آمده اند؟ چرا با سكوتشان اينگونه غريبانه مرا بدرقه مي كنند؟ خدايا مگر من ميتوانم... خدايا...

آنقدر در دلم گريه مي كنم كه هيچكس نشنود، آنقدر در دلم فرياد مي زنم كه هيچكس نفهمد، آنقدر سرم را به ديواره هاي مرطوب زندان مي كوبم كه هيچكس نبيند!... اي زنجيرها مرا دريابيد! اي زنجيرها مرا برگردانيد مي خواهم به سلولم برگردم! من توان حمل اين رسالت سنگين را ندارم! من توان رساندن اين پيامها را ندارم!...

امّا باور كنيد، باور كنيد من به هيچ مصلحتي و هيچ قيمتي پيامهاي شما را نخواهم فروخت! مطمئن باشيد! انشاء ا... « دلم ارزاني راهتان! » دلم را رها مي كنم، كوله بار نگاهم را جمع ميكنم و ا زآن هواي سنگين كه بر مغز و جان و سلولهايم فشار مي آورد خودم را بيرون مي كشم. آيا كسي باور ميكند كه من چگونه مي آيم! آيا كسي مرا باور ميكند؟! مرا باور كنيد! وقتي كه مي آيم همة دستها به سوي من گشوده است! خودم مي بينم. همة چشمها با من حرف ميزنند! خودم مي فهمم. همة دلها با من گريه مي كنند، خودم صداي گرية آنها را مي شنوم. باور كنيد، همة آنها تا چند قدم پشت سر من با احترام تمام مي آيند. حالا من همان قاصدكي هستم كه گلبرگهاي بالهايم باري سنگين از دردها را بر دوش مي كشد تا در تمام طول تاريخ آنرا تكرار كند. الله اكبر! چه بگويم! به چه كسي بگويم! من مي دانم و خدا كه بر من چه ميگذرد! در آن لحظه، من خودم نيستم. من همة آنهايي هستم كه به بدرقه ام آمده اند!

سرم همچنان به زير است مي خواهم هنگام خروج هيچ جايي را نبينم ولي من مي بينم! ديگر باور مي كنم كه دارم ميروم! حضور اين همه بدرقه كننده با حرفهايشان و پيامهايشان! من مطمئن هستم كه ديگر مي روم! به راه خود ادامه ميدهم! صداي پاي من است! و سكوت زندانبان و بعد صداي قلبم كه همچنان با ضربانش پيامها را مرور ميكند. پيامها را تكرار ميكند و من ناگاه به خود مي آيم. من همراه عهد بزرگم!

                                                        اقدس اكبرنژاد



موضوع مطلب : <-CategoryName->



موضوع مطلب : <-CategoryName->

بسمه تعالی

پنجره ها بسته

کوچه ها تاریک

شهر خاموش

خانه ها ویران

فریادها

در گلو پنهان

سکوت سهمگینی

کرده شهر را تسخیر

تیرگی چهره

ظلم پا بر جا

نعش عدالت

بر دوش دیوارهای شهر

در تشییع!

هیچکس به فکر فردا نیست

گلها همه پرپر

همه جا ساکت و مرده!

همه جا تاریک

گر چه صبح

امانت دار خورشید است!

غروب آفتاب

تصویر بردار

آخرین نگاهها!

ای تمام واژه ها

دست به دست هم دهید

این سکوت مرده را بهم زنید

با زمزمة‌بارش باران

با بارش تکبیر

بر جادة فرداها

از روزن هر خانه

چرا دود آهی

می رود بالا؟!

آه فهمیدم

زیرا که حقیقت مرده است!

زیرا که عدالت مرده است!

همه قافیه ها

سوگواران عدالت هستند!  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

flowers www.yasgroup.ir گروه گل یاس 41 گلهای زیبا 4



موضوع مطلب : <-CategoryName->
درباره وبلاگ
اقدس اکبرنژاد

با سلام به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
rss feed

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 52
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 209
بازدید ماه : 209
بازدید کل : 259231
تعداد مطالب : 173
تعداد نظرات : 121
تعداد آنلاین : 1

Alternative content